محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

زبل مامان

متولد شدن عشق من و بابا

سلام پسرگلم امروز یعنی سی و یکم اردیبهشت سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت ساعت 9و نیم صبح تو ما یعنی من و بابا علی رو غافلگیر کردی بابا رفته بود وسایل من و شما رو بیاره که نیم ساعت نشده اومد و بهش گفتن خانم و پسرتون بردن بخش باورش نمی شد آخه من تازه رفته بودم بیمارستان که یه اتفاقایی افتاد و تو با کمک دکتر به دنیا اومدی خوشحال و خوشبخت تر کردی و ما خدا رو شاکریم   راستی قبل از بابا علی و دیگران خاله میترا تو رو دیده بود نمی دونی چه قدر ذوق داشت دستش درد نکنه خیلی تو بخش که اومدم کمک کرد همیشه ممنونشم بعدا عکسشو می زارم اینم بابا علی که نمیدونه چه طور خوشحالیشو نشون بده تو صورتش شادی دیده می شه   ...
2 آذر 1390

خاله نوشته دوباره

سلام جیگر خاله اینقده دوستت دارم عسل که می میرم واست البته اول واسه گل پسری خودم که حسودیش نشه یه وقتی. جونم واست بگه امروز  با خاله میترا و متین جونت اومدیم خونتون طبق معمول کلی ذوق کردی البته به این شیوه که ناز می کردیو می رفتی توی اتاقو قایم می شدیو خودت وواسمون لوس می کردی ، خاله قربون ناز کردنات . از کله سحر اونجا بودیم با هم صبونه خوردی شما هم که ماشالله خوب می خوری همیشه بزنم به تخته چشمت نکنن. مامان جونت ارده و شیره خرما رو با هم مخلوط کرده بود شما هم مثل قرقی می رفتی بالا اونم با شیر چه شود بخور بخور داریا!!!!!!!!!!!!!! بعدش با متین یه عالمه بازی و شیطنت کردید داد منو مامانیو خاله میترا رو  در آوردید . همدیگرو زدید. ...
2 آذر 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زبل مامان می باشد